تصور کنید دوحالت زیر را تجربه کرده اید !
برخاستن صبحی در روستا
برخاستن صبحی در شهر
هنگامی که خواب بودم افتاب ارام ارام به صورتم نزدیک شد دست نوازشش بر گونه هایم نشست و مرا از خواب عمیق بیدار کرد چه حس خوبی ! این اولین باری بود که پس از بیدار شدن از از خواب لبخند بر روی لبانم نقش بسته بود خواب الود نبودم .زندگی در اینجا مانند ان است که در رویا هایت به سرزمین عشق سفر کنی یادم امد که باید فردا کوله بارم را ببندم و به شهر برگردم کمی دلگیر شدم در اینسه روز که برای تحقیق دانشگاه به این شهر امدم زندگی ام دچار دگرگونی شده حالا دیگر با چشم دیگری دنیایم را میدیدم و هرشب ب امید فردایی بهتر بیدار میشدم کاش میتوانستم بمانم و با نا امیدی ب شهر باز نگردم به شهری که صبح پاکو بی نظیرش جای خود را به الودگی باخته است و صدای دلنشین ابشار و بلبلان و گنجشکلان و کلاغ ها و صدای کودکانی که یاد خدارا در دل زنده میکند با صدای گوش خراش شهر عوض شده زندگی روستایی را دوست دارم زیرا در عمق دل مردمش بذر مهمان نوازی و کمک ب دیگران پاشیده شده اما در شهر ادم هایی با حیله گری بدنبال بدست اوردن ثروت هستن تصمیم دارم بعد از اتمام تحصیلاتم برای زندگی ازاد به روستا برگردم و در همین جا کودکان را پرورش دهم و به گوش تمام جان برسانم ابادانی این روستا ابادانی درون من است که عمق وجودم را غرق در خدا میکند
این بود انشای من ..................
من ک وقت نکردم بخونم همشو اما قشنگه موفق باشین.
چه ادبی بود ممنون مرسی ک سر زدید